به غلامي تو مشهور جهان شد حافظ

به وبگاه تخصصي پزشكي ايران خوش آمديد.

پنجشنبه ۰۶ اردیبهشت ۰۳

به غلامي تو مشهور جهان شد حافظ

سعيد بن مصيب گفت: “ما يك سال است از خشكسالي رنج مي بريم ، بنابراين مردم در همه جا از خانه هاي خود به بيابان آمده اند تا باران بخواهند.” در ميان جمعيت در حال التماس و فرياد ، برده سياهپوست ناگهان از ميان جمعيت بيرون رفت و به نقطه اي خلوت سرگردان شد. وضعيت …

به غلامي تو مشهور جهان شد حافظ https://titr-news.ir/2021/09/به-غلامي-تو-مشهور-جهان-شد-حافظ/ تيتر نيوز Fri, 03 Sep 2021 12:29:36 0000 عمومي https://titr-news.ir/2021/09/به-غلامي-تو-مشهور-جهان-شد-حافظ/ سعيد بن مصيب گفت: “ما يك سال است از خشكسالي رنج مي بريم ، بنابراين مردم در همه جا از خانه هاي خود به بيابان آمده اند تا باران بخواهند.” در ميان جمعيت در حال التماس و فرياد ، برده سياهپوست ناگهان از ميان جمعيت بيرون رفت و به نقطه اي خلوت سرگردان شد. وضعيت …

سعيد بن مصيب گفت: “ما يك سال است از خشكسالي رنج مي بريم ، بنابراين مردم در همه جا از خانه هاي خود به بيابان آمده اند تا باران بخواهند.” در ميان جمعيت در حال التماس و فرياد ، برده سياهپوست ناگهان از ميان جمعيت بيرون رفت و به نقطه اي خلوت سرگردان شد.

وضعيت او آنقدر توجه من را به خود جلب كرد كه من مشتاقانه او را دنبال كردم تا ببينم او كيست و چه مي كند. او به گوشه اي رفت و لب هايش را آهسته باز كرد تا از خداوند دعا كند. هنوز دعايش تمام نشده بود كه ابر تاريك و تيره اي در آسمان ظاهر شد. غلام سياه ، تا چشمش به ابرها افتاد ، خدا را شكر كرد و آرام برگشت.
باران رحمت آنقدر سريع مي باريد كه ما از غرق شدن مي ترسيديم. با تعجب دنبالش رفتم تا ببينم اين بنده عزيز اما ناشناخته خدا كيست و در خانه اش مشغول خدمت است. بالاخره ديدم ايشان وارد منزل امام سجاد شد.
نزد امام رفتم و به او گفتم: در خانه تو غلام سياه پوست است. به من رحم كن ، او مرا فروخت.
با محبت گفت: بفروشم؟! چرا منو نميبخشي؟!
سپس به همه بردگان دستور داد بيايند و يكي را كه من از آنها مي خواستم انتخاب كنند.
آنها آمدند اما من در بين آنها گم نشده بودم.
گفتم: من آنچه را كه در آنها جستجو مي كردم پيدا نكردم.
گفت: او ديگر برده نيست مگر كساني كه در آخور كار مي كنند.
او را هم آوردند. ديدم كه گم شده ام.
امام به غلام فرمود: از امروز اطاعت سعيد را بكن. باهاش ​​برو!
سعيد بن مصيب گفت: غلام با قلب شكسته و چشمان خيس مرا روبه رو كرد و گفت: چرا مي خواهي من و پروردگارم را از هم جدا كني؟!
من آنچه را ديدم گفتم. وقتي اين را شنيد ، گريه كرد و گفت: پروردگارا! راز من براي شما فاش شد پس مرگ مرا بياور كه نمي خواهم بدون تو باشم.
غلام آنقدر گريه كرد كه امام و همه كساني كه با او بودند گريه كردند. من هم با گريه و اندوه از خانه خارج شدم.
لحظه اي نگذشته بود كه نماينده امام آمد و گفت: سعيد! اگر مي خواهيد در مراسم تشييع جنازه برده شركت كنيد ، سريع عمل كنيد!

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.